لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

نی نی جون ما

دوسال و دو ماهگی لیانا جون

شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ماه نود و سه قربونت برم مامانی بالاخره دندون نیش فک پایینت جوانه زد و لیانا جون ما سیزده دندونه شد . یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ماه 93 امروز رفتم مهد دنبالت و پای بع بعی شما کنده شده بود و خاله میگفت شما کلی عزا گرفتی امروز روز موزه بود و عصر دو تایی رفتیم حمام گنجعلیخان و شما از دیدن مجسمه ها کلی ذوق زده بودی البته تا در خونه هم باز میشه پله ها رو میری بالا در خونه آقای ودیعتی امروز رفته بودی و در زده بودی و گفته بودی باز کنید باز کنید وقتی برام تعریف کردن کلی ذوق زدم . شنبه سوم خرداد ماه لیانا جون شعر حسنی رو خیلی قشنگ و کامل می خوانه امروز برات از شهرک فولادشهر زمین خریدیم تا سرمایه ب...
11 آذر 1393

دوسال و یک ماهگی لیانا جوووون

پنجشنبه 28 فروردین ماه 93 دیشب داغترین شب تو زندگیت بود عزیزم از بدو تولد تا دیشب اینقدر تب نداشتی تا جایی که خودت میگفتی مامان پاهام رو بشور میبردمت تو روشور دستشویی و آب می ریختم روی پاهات اصلا هم غذا نمی خوری صبح با بابا بزرگی و مامان فخری بردمت دکتر . گلوت چرکی بود بعد از دکتر رفتیم کمک خاله فائزه آخه امشب مامانی و بابا بزرگی و عمه و عموها و خاله کیمیا رو دعوت کرده خونشون یه کم کمکش دادیم و آمدیم خونه و شب رفتیم اونجا خیلی زحمت کشیده بودند و کلی تدارک دیده بودن . جمعه 29 فروردین ماه 93 عصر با شما و بابایی و خاله نرگس ساعت 5/5 تا 15/7 رفتیم خونه سید جلیل بعد هم رفتیم پارک شورا و شما کلی بازی کردی بعد خونه مامانی خاله کیم...
11 آذر 1393

بیست و چهار ماهگی عشقمون لیانا و جشن چهارشنبه سوری سال 92

سه شنبه 27 اسفند ماه 92 شب چهارشنبه سوری بود عزیزم و من و بابایی و همسایمون نجمه خانوم همه خواهر و برادرهامون رو دعوت کرده بودیم تو کوچمون از ساعت 5/8 دایی ها اومدن اما ده رفتیم پایین و آتیش روشن کردیم خیلی خیلی خوش گذشت و شما خیلی ذوق می زدی همسایه هامون کلی رقصیدن و عینک بابابزرگی هم افتاد وسط آتیشها اخر شب هم نجمه خانوم آش آورد و دور هم آش خوردیم ساعت دوازده دایی ها اومدن بالا و رسول رفت مرغ بریان گرفت اومد دور هم خوردیم خیلی خوش گذشت . شما یاد گرفتتی و میگی کوجایی پنجشنبه 29 اسفند نود و دو دیشب عمو ایمان و خاله میترا اومد اونجا خوابیدن و شب چمدانهامون رو گذاشتیم توی ماشین ساعت 6 حرکت کردیم به سمت شمال و هفت اول جا...
10 آذر 1393

بیست و سه ماهگی عزیز دلمون

شنبه 26 بهمن ماه امروز سومین روزیه که شما نانای روزهاتون رو ترک کردی خداروشکر امروز بهانه ات خیلی کمتر شده بود قربون کارهای خطرناکت برم که من و بابایی جمعه داشتیم لوستر های خونه رو تمیز میکردیم و شما هم تا پله آخر نردبان میرفتی بالا شنبه 10 اسفند اعلام استقلال کامل از طرف دخملی صبح که از خواب پا شدی برات صبحانه اوردم اما تا می اومدم لقمه بزارم دهنت میگفتی لیانا خودش لیانا خودش یعنی باید لقمه رو میزاشتم تو بشقاب و شما خودتون با انگشتهای نازتون برمیداشتید و میل میکردید . دوشنبه 12 اسفند نود و دو شما خیلی زیاد کم اشتها شدی بردمت خانم دکتر روحی و آزمایش مدفوع و ادرار داد فردا تونستم مدفوع رو ظرف کنم و بابایی سریع اومد...
9 آذر 1393

بیست و دوماهگی دخملی

جمعه 27 دی ماه نود و دو  رفتیم خونه مامانی و مجددا عمه برات کیک تولد خرید و واست تولد گرفت و شما هم کلی ذوق کردی دوشنبه سی ام دی ماه خیلی گلو درد داشتم و شما هم ظهر فقط نیم ساعت خوابیدی و بابایی شما رو سرگرم کرده بود و شما از روی صندلی تاب تاب خورده بودی زمین و بابایی گفته بود گریه نکنی مامان خوابیده الهی بمیرم شما هم رفته بودی سرت و گذاشته بودی رو مبل و اشک ریخته بودی وقتی بابایی عصر برام تعریف کرد خیلی غصه  خوردم قربون دل مهربونت برم نازنینم سه شنبه اول بهمن من و مامان فخری امروز تصمیم گرفتیم به دلیلی که شما خیلی بغل میشی و اینکارت رو ترک کنی لای انگشتهام سوزن گذاشتیم و بهت گفتیم اگه بغلم بشی دستم سوزن دا...
4 آذر 1393